عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم- چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو،نگریم ز کم و بیش - چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی -من محرم راز دل طوفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی- عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکر خند لبش، جان نسپردم -شرمنده جانان ز گران جانی خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر- افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
+ نوشته شده در شنبه هفتم اسفند ۱۳۸۹ ساعت توسط مهدی هاشمی
|
کوه با نخستین سنگ آغاز می شود، انسان با نخستین درد...