داستان سر اسکار نیست، داستان سر این زخم عمیق ملی است
می نشینم و صد بار اسکار گرفتن اصغر را نگاه می کنم، وقتی می رود اون بالا.. هر بار باز بغض می کنم و لبریز می شوم و شیر چکه می کند. می دانم که یک ملت با من همین حس را تجربه می کنند.با خودم فکر می کنم نقش یک نفر، فقط یک نفر، توی سرنوشت یک ملت چقدر می تواند باشد؟ مثلا اگر ما فردوسی را نداشتیم آیا الان چیزی از زبان فارسی باقی مانده بود ؟اگر امیر کبیر نبود که دارالفنون را تاسیس کند؟ اگر حتی همان رضا شاه نبود که کشف حجاب کند؟ اگر مصدق نبود که نفت را ملی کند…با خودم فکر می کنم آدمها مهم هستند. تک تک آدمها مهم هستند چون یک نفر می تواند صدای یک ملت شود ….. و این چیز کمی نیست.
امروز، اصغر فرهادی صدای یک ملت شد. صدای ملتی زخم خورده که سالهاست سهم شان از دنیا ، بی اعتنایی و تحقیر و تحریم بوده است .او نمادی است از مردمی که توی ایران زیر پارازیت یا گوشه و کنار دنیا تنها و غریب، در انتهای شب تاریک، با امید چشم به صفحه ای روشن دوخته اند ، نفس هایشان در سینه حبس و اشک در پشت چشمهایشان حلقه زده ، مردمی که حتی برای خوشحالی کردن کسی را برای در آغوش گرفتن ندارند، مردمی که شیر پشت پلک هایشان از زخم زمانه خراش برداشته و آماده ی چکیدن است. روح هایی چنان غریب، چنان زخمی ،که حتی نوازش این زخم دیرین هم اشکشان را جاری خواهد کرد. و من امروز به این اشک ها فکر کردم....
بدست نسوان
کوه با نخستین سنگ آغاز می شود، انسان با نخستین درد...