مازندران يا يمن
از: عقيلي محمودي بختياري
استاد مؤسسه عالي علوم ارتباطات اجتماعي
يكي از شيرينترين و در عين حال گمراهكنندهترين بحثهاي تاريخي و سياسي و جغرافيايي و ديني ، جابجا شدن نام جاها و شهرها و جهت جغرافيائي است. اين جابجا شدن نامها به غير از همنام بودن شهرها و جاهاست. زيرا ، شهرها و ديهها و ناحيههاي همنام بيشتر بر اثر كوچكردن مردم از جاييبهجايي و از كشوري به كشوري است ، كه نام شهر و ديار كهن خود را به جاي نوين ميگذاردند. چنانكه ايرانيان دريانورد و ماجراجو ، يا رنجديده و رانده ، به هرجاي گيتي كه كوچ ميكردند نام شهر يا ناحيه خود را بر آن سرزمين ميگذاشتند. مانند جايگزيني فارسيان به ويژه شيرازيان در كرانههاي افريقا كه آنجا را خود زنگبار ، يعني ساحل سياه ناميدند و شهري را كه براي جايگزيني خود ساختند شيراز نام گذاشتند ( چند سال پيش پيرامون آنها در روزنامهها مطالبي نوشته شد ). از آن گذشته ، شباهت بسيار برخي از نامهاي جاها و شهرها دلالت بر كوچ مردمي از نقطهيي به نقطهيي ديگر ميكند يا نشان نفوذ و رخنه آئين و فكر ملتي در ملتي ديگر است. مانند « ميلان » در « آذربايجان » و « ميلان » در ايتاليا « پاريس » در فرانسه و « پاريز » در كرمان و نيز خود واژه « كرمان » با « گرمان » يعني سرزمين « ژرمن » يا آلمان و صدها نام ديگز از اينگونه كه همه نشاندهنده نفوذ فرهنگ يا آيين ملتي در ملتي يا حركت مردمي از سرزميني به سرزمين ديگري است. اما اگر بخواهيم بدانيم اين نامها از كجا به كجا رفتهاند ، بايد پيشينه ملتها و كشورها را وارسي و بررسي كنيم. اگر چنين بررسييي از روي ژرفبيني و بيغرضي انجام گيرد ، سرزمين « خُنيرس » Khonairas كه دل گيتي و مركز جهانآباد و شناختهي روزگار قديم بود سرچشمه اينگونه كوچها و آيينها شناخته ميشود. ( اين خود بحثي جداگانه است ) اما در خود ايران نيز اين دگرگونيها و جابجاشدن نامها رخ داده كه بيشتر جنبه ديني و گاهي سياسي داشته است. چنانكه واژههاي خاور و باختر چندينبار جاي خود را عوض كردند تا سرانجام امروز خاور كه در اصل به معني مغرب است به مشرق معروف گشته است و باختر كه شمالشرقي و مشرق بودهاست به جاي مغرب بكار ميرود ( نكته جالب اينكه شناخت مشرق و مغرب نسبت به جا و محل سكونت تاريخنويس تعيين ميشدهاست. چنانكه سرزمين بختياري و انشان يا انزان براي نويسندگان يوناني ، مشرق بودهاست زيرا آخرين حدي كه تا آنجا از مشرق زمين آگاهي داشته و يا رفته بودند همين بخش مركزي ايران بود ) 1 و همچنين خراسان كه به معني ( خورآيان ) 2 و مشرق است به صورت نام ويژه در آمده است. اما يكي از جابجاشدن نام محلها كه بسيار شگفتانگيز است نام « مازندران » است كه امروز به طور مطلق به بخشي از شمال ايران يعني طبرستان گفته ميشود و حال آنكه محل اصلي مازندران سرزمين يمن است و انگيزههاي گوناگون در كار بودهاست تا اين نام از يمن برداشته و به طبرستان نهاده شود تا آنجا كه از چندين قرن پيش تاكنون ديگر كسي چنين تصوري را هم نميكردهاست كه چنين تغييري ممكن [20] است صورت گرفته باشد. اين تغيير نام يا جابهجاشدن « مازندران » آنچنان با مهارت صورت گرفته بود كه مرداني بسيار دقيق و خرد انگار و كنجكاو مانند فردوسي را نيز دچار اشتباه كرد و « مازندران » سرزمين ديو سفيد را بهطور مطلق طبرستان يا مازندران كنوني دانسته است. اما مدارك فردوسي - اگرنه آشكار- ناظر به وجود دو مازندران بوده است و فردوسي آنقدر پايبند امانت بوده كه خواننده شاهنامه به آساني به جدايي مازندران اصلي - كه جايگاه ديو سفيد است - با طبرستان كه بعداً مازندران ناميده شد پي ميبرد. و حتي اگر مدارك ديگري هم در دسترس نبود - كه فراوانست - خواننده تيزهوش و كنجكاو شاهنامه به خوبي اين جدايي و دوگانگي را در مييابد. اما مدارك موجود خوشبختانه به اندازهيي است كه كار را آسان ميكند. من بارها در روزگار دانشجوييام پيرامون اين تضاد و دوگانگي ميانديشيدم و با خود ميگفتم ، مازندراني كه فردوسي در آغاز داستان كيكاووس وصف ميكند با مازندران جايگاه ديو سفيد و گرفتارگاه كيكاووس چه ربطي دارد؟ تنها خود را به اين خرسند ميكردم كه به هر حال داستان است و زاييده خيال شاعر. اما هر چه بيشتر به بزرگي و دقت فردوسي و ارزش تاريخي شاهنامه پي ميبردم با اين گمان بيشتر به ستيزه بر ميخواستم كه: مردي چون فردوسي چگونه تنها به گمان و خيال بسنده ميكند و يك جا را به دو صورت وصف ميكند؟ با اين پيكار دروني دست و گريبان بودم تا اينكه « مقدمه شاهنامه ابومنصوري » به دستم افتاد. بررسي اين مقدمه به وضع شگفتآوري دگرگونم ساخت و انگيزهيي شد كه بيشتر به پيجويي بپردازم و مرا در شك نخستين خود پايدار كرد. زيرا در اين مقدمه ( كه پس از رساله فقه حنفي نوشتة ابوالقاسم سمرقندي ) كهنترين نمونه موجود نثر فارسي دري اسلامي است چنين آمده است: «… هفتم را كه ميان جهان است خنيرس بامي خواندند و خنيرس بامي اين است كه بدو اندريم و شاهان او را ايرانشهر خواندندي … و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فروشدن را خاور خواندند و شام و يمن را مازندران خواندند… » 3 و باز در همين مقدمه آمده است. « و از اين هفت كشور ايرانشهر بزرگواتر است به هر هنري 4 و آنكه از سوي باختر است چينيان دارند و آنكه از سوي راست اوست هندوان دارند و آنكه از سوي چپ اوست تركان دارند… و مصر گويند از مازندران است و اين ديگر همه ايرانزمين است…» 3 بررسي تاريخ طبرستان نوشته ابن اسفنديار ، شك مرا به يقين مبدل كرد و برايم مسلم شد كه مازندران سرزمين يمن است.
اين نام را هم از نظر شباهت اندك اقليمي و هم به غرضهاي ديني و سياسي بر طبرستان گذاشته. ابن اسفنديار در تاريخ طبرستان مينويسد. « و مازندران محدث است به حكم آن كه مازندران را به حد مغرب است و به مازندران شاهي بود ، چون رستم زال آنجا شد او را بكشت…» 5 اين عبارت تاريخ طبرستان بر اينكه مازندران در مغرب است و بايد سرزمين يمن باشد ( افزون بر دليلهايي كه آورده ميشود ) نبايد براي هيچكس شكي باقي بگذارد. زيرا اين كتاب دقيقترين و قديميترين تاريخ سرزمين طبرستان و رويان است كه به طور مشروح سرگذشت اين بخش از ايران را شرح ميدهد. شايد اگر تنها همين يك سند در دست ميبود براي اثبات اينكه جايگاه ديو سفيد طبرستان نيست كافي بود و حال آنكه مدارك بسياري در فارسي و عربي بر اين امر گواهند كه براي مثال به چند نمونه اشاره ميكنيم و به اصل مطلب يعني مقايسه دو مازندران در شاهنامه ميپردازيم. در مجمعالتواريخ و القصص آمده است كه : ( فريدون ، قارنِكاوه را به چين فرستاد تا كوش پيل دندان را بگرفت و بعد از آن به مازندران مغرب رفت… » 6 در اين عبارت چنانكه ميبينيم نويسنده مجمل ناچار به وجود دو مازندران قائل شده است زيرا در روزگار او طبرستان را مازندران ميگفتند. ابوسعيد عبدالحي ضحاك محمود گرديزي در تاريخ گرديزي يا زينالاخبار ، آشكارا ميگويد كه كيكاووس در يمن گرفتار شد. در غررالاخبار ملوك فرس ثعالبي و ديگر تاريخها و كتابهاي جغرافياي عربي و فارسي قديم اين مطلب را كه مازندران در مغرب است و كيكاووس در يمن گرفتار ديو سفيد شد تأييد ميكنند. نكته بسيار جالب اشتباهي است كه در ترجمهها و تفسيرهاي اوستا پيرامون « ديوان » شده است. و آنها را « ديوان مازندران و گيلان » خواندهاند. اين اشتباه از نظر عقل و منطق به اندازهيي روشن است كه اگر كسي اصلا اوستا هم [21] نداند و به اصول واژهشناسي و تحول واژههاي زبان نيز آشنا نباشد ميتواند به نادرستي اين ترجمهها و تفسير ها پي ببرد و آن اين است كه : در آيه (22) از كرده (6) آبان يشت « مازنينم داونم » Mazanianam Daevanam را « ديوان مازندارن » و « ورنينمچدروتم » Varenianam ca Drvatam را « نابكاران گيلان يا ديلم » خواندهاند. و تمام آيه 22 كردة 6 آبان يشت را چنين ترجمه كردهاند: « و از او درخواست اين كاميابي را به من ده اي نيك اي تواناترين اي اردويسور ناهيد كه من بر همه ممالك بزرگترين شهريار گردم به همه ديوها و مردم به همه جادوان و پريها به همه كاويها و كربانهاي ستمكار ( دست يابم ) كه دو ثلث از ديوهاي مازندران و دروغپرستان ( ورنه ) را به زمين افكنم » 7. و شادروان پورداود ، در فرهنگ ايران باستان با اشاره به همين آيه « ورنه Varene « را گيلان يا ديلم معني كرده است. 8 نكته قابل توجه همين جاست كه بدانيم چرا « مزنان » و « ورنه » را مازندران و گيلان ترجمه كردهاند و حال آنكه هيچ دليل زبانشناسي براي تأييد آن نداريم . و چنين فورمولي براي تبديل « مزنان » به مازندران و « ورنه » به گيلان يا ديلم ديده نشده است و كسي نشان نداده و ادعا نكرده است. به ويژه كه اين دو واژه هم در اوستا و هم در متنهاي پهلوي روشن است و به صورتهاي گوناگون در فارسي دري و گويشهاي كنوني ايران بجا ماندهاند زيرا واژه « مزنان » در اوستا به معني قوي هيكل ، تنومند و عظيم جثه است همانند تهمتن و « ورنه » در اوستا و « ورن » «Varan» در پهلوي به معني «شهوت» و «شهوتراني» است. در نتيجه ترجمه درست اين نكته از آيه 22 كرده 6 آبان يشت اين است: « ديوان عظيم جثه و نيز دروندان آزمند و شهوي ) چنانكه گفتيم به دليل عقل ميتوان دريافت كه در دعاها و مراسم ديني براي موجودات بدكار استثنا نميشود قائل شد. يعني بدكرداران يك ناحيه ويژه نفرين كنيم و بدكاران نواحي ديگر را استثنا كنيم و به آنها كار نداشته باشيم. زيرا چنانكه ديديم در بخش نخست آيه ياد شده ، از آناهيد ميخواهد كه بر همه ممالك شهريار گردد بر همه ديوها و مردم و جانوران و پريان و كاويان و كرپانان ستمكار تسلط يابد ولي در آخر آن تنها ميخواهد « دو ثلث از ديوان مازندران و دروغپرستان گيلان را به زمين افكند » 7 در اينجا اين پرسش بيشتر ميآيد كه در چنين اثر پر ارزش و گرانبهائي چرا چنين ناسخاگي روي داده است كه تنها ديوان مازندران و گيلان را اسير بخواهد نه بدكاران جاهاي ديگر را. ما نيك ميدانيم كه اين نسبت دادن ديو به يك جاي معين در اساطير كهن داراي نشانه و رازي ويژهايست و آن را بايد در آميختن داستان جمشيد با سليمان و سليمان با طهمورس جستجو كرد. و اينكه دوره اسلامي ديوان را به مازندران نسبت دادهاند ، بر مبناي همان اساطير يا ميتولوژيها است و اگر اين اساطير را بخواهيم به ديده بنگريم، باز هم مازندران كه ديوان در آنجا بودهاند با يمن تطبيق ميكند نه طبرستان . زيرا داستان ديوان با سليمان رابطه مستقيم دارند و به فرمان او بودهاند و جاي فرمانروايي سليمان نيز طبق همين اساطير در يمن است. همين داستان سليمان و فرمانروايي او ير ديوان و پريان در سرزمين يمن يا مازندران ، اين توهم را براي گزارندگان اوستا به وجود آورده است كه عبارت « ديوان مزنان و دروندان ورنه » را ديوان مازندران و گيلان ترجمه كنند. يعني چون به خاطر اندك شباهت لفظي « ورنه » را نيز گيلان يا ديلم ترجمه كنند. واژه « ورن » در پهلوي از همان « ورنه » اوستايي و به معني شهوت و آز است. اين واژه در برهان قاطع به صورت« ورنج. به معني خداوند حرص و شره » بكار رفته است ( به نظر من بايد صورت پهلوي آن را در فارسي امروز بكار برد و نگارنده در راهي به مكتب حافظ آن را به همين معني شهوت بكار برده است )9 و چنانكه گفتيم واژه «مازن ، مازنان ، مزنان ، مازنين ، مازه ، مازو موز … » به معني درشت ، عظيمالجثه گردهدار ، برآمده ، قوي هيكل ، برآمدگي ، كوه…. ميباشد و سبب نامگذاري يمن به مازندران شايد وجود ناهمورايها و كوههاي آن باشد در برابر دشت عربستان. طبرستان را نيز به همين جهت و به جهات ديگر مازندران خواندند زيرا برخي خود « طبر » را نيز كوه دانستهاند و مردم شمال به كوه « موز » ميگويند و « مو » هم به معني كوه است و « موسير » به معني سير كوهي است (شايد با « مونتين » انگليسي يكي باشد). رابينو در سفرنامه خود به نام « مازندران و استر آباد » 10 مينويسد. طبر در زبان محلي به معني كوه است بنابراين طبرستان به معني كوهستان است 10 و براي اين گفته خود ، به خلاف شرقي نوشته لسترنج و سفرنامه مازندران « درن » اشاره ميكند 11 و باز رابينو مينويسد « مازندران اصلاً به « موزوندرون » معروف بوده زيرا « موز » نام كوهي بود در حدود گيلان تا تالار قصران و جاجرم امتداد داشته و چون اين سرزمين در درون كوه موز واقع بوده به اسم شهرت يافته بود » و سرانجام در حواشي و تعليقات پيرامون كوه موز مينويسد: « من راجع به كوهي به اين نام تحقيقاتي كردهام ولي اطلاعي به دست نيامده تا روزي كه از كنار دريا در رانكو سفر ميكرديم قله كوهي پوشيده از برف در پشت جنگل در سمت شمال جاده نمودار شد از راهنماي خودمان اسم آن كوه را پرسيدم گفت « سومام موز » گفتم يعني كوه سومام؟ جواب داد البته ما در ولايت خودمان كوه را موز ميگوئيم » 12. ابن اسفنديار نيز در تاريخ طبرستان همين بحث را ميكند و كوه را « موژ » ميخواند. و ميبينيم كه بخشي از طبرستان را كه در داخل كوهها واقع شده « موزندرون » يعني داخل كوه خواندهاند. و از همين جا شباهت يمن يا مازندران اصلي را با طبرستان كه بعداً مازندران خوانده شد درمييابيم چه گذشته از وجود گردنهها و ناهمواريهايي كه يمن دارد ، نسبت به سرزمين عربستان چون بهشتي است در كنار دوزخ و از اين جهات تا حدي قابل تطبيق با طبرستان بوده است. كه بيگمان انگيزههاي سياسي و ديني در اين تطبيق نام دخالت بسياري داشتهاند. در فرهنگهاي فارسي همه جا ، مازن و مازه به معني: برآمدگي و درشتي بكار رفته است. در برهان قاطع ، لغت فرس اسدي و فرهنگ رشيدي همه جا مازن و مازه به معني استخوان ميان پشت كه به تازي صلب ميگويند آمده است و نيز به صورت (مازنين و مازينه) بكار رفته است كه نام مردي و زني هندي است و ساختن حصار سنگويه ر ا به آنها نسبت ميدهند اسدي طوسي ضمن شرح عجايب هند از حصار سنگويه ياد ميكند كه آن را مردي به كمك زنش ساخته است و ميگويد: بدي مازنين مرد و مازينه زن به هندوستان نام آن هر دو تن كه اين دو واژه بايد هر دو صفت باشند كه جانشين موصوف شدهاند. اين دو واژه درست به معني تهمتن و تهمينه است در فارسي ، كه تهمتن صفت و لقب رستم و تهمينه نام همسرش بود و هر دو به معني قوي هيكل و عظيمالجثهاند. باتوجه به آنچه گفته شد (مازنان) در اوست ا، به معني قويهيكل است نه مازندران و بنابراين دو واژه « مازنان » و « ورنه » دو صفت هستند براي ديوان و دروندان نه محل آنان . اما نسبت دادن ديوان به مازندران و داستان كاووس و ديو سفيد مربوط به يمن ميشود. زيرا اشاره كرديم كه در افسانهها هميشه ديوان را به فرمان سليمان ميدانستند كه در يمن ميزيست و اينكه بعدا ديوانِ مازندران مشهور شدهاند ، اساس همين داستان سليمان پادشاه يمن و فرمانروائيش بر همه موجودات بوده است. و تاريخهاي قديم نيز بر پايهي همين اساطير و افسانههاي مذهبي تنظيم شدهاند يا اينكه از اين اساطير كمك گرفتهاند. در تاريخ بلعمي كه ترجمه تاريخ طبري است بحثي پيرامون « حديث سليمان با ديوان » آمده است كه ميگويد. «…. سلمان را آزمايش كرديم … قصه او آنچنان است كه سليمان را خبر آمد كه به ميان دريا جزيرهايست و به آن جزيره شهريست و در آن ملكي بتپرست است… باد را بفرمود تا بساط برگرفت و به دريا اندر ببرد… آن ملك را بكشت و آن ملك را دختري بود كه ازو نيكوتر كس نديده بود سليمان او را به زني كرد… آن زن هر روز از بهر پدرش بگريستي … سليمان را دلتنگ شد… ديوان را بخواند كه مشورت كنيد مرا بدين كار….» 13 «پس روزي از روزها سليمان اندر مستراح شد انگشتري به جراده داده بود. يكي از مهتر ديوان بيامد و جراده را گفت انگشتري مرا ده و خويشتن را به صورت سليمان به جراده نمود….آن ديو را صخره نام بود … آن انگشتري به انگشت اندر كرد. بشد و بركرسي سليمان نشست و آن همه خلق آدمي و ديو و پري و مرغان پنداشتند كه او سليمان است…»14 و باز در همين تاريخ بلعمي آمده است. «…اين كيكاوس از سليمان ديوان خواست تا فرمان او برند و شهرها بنا كنند به سوي او سليمان ديوان را بر آن كار فرمانبردار او كرد….» 15 گذشته از مطالب ياد شده ، رابطه ديوان با سليمان و سرزمين يمن در سراسر ادبيات فارس به چشم ميخورد كه نيازي به يادآوري آنها نيست. و چنانكه گفتيم گرفتار شدن كيكاووس به چنگ ديو سفيد در مازندران يمن بوده است نه طبرستان. براي تأييد اين نكته كه كيكاووس در يمن گرفتار شد نه در شمال ايران مطلب بسيار است كه هر چه كوتاهتر به آنها اشاره ميشود. مسعودي مينويسد: «كيكاووس نخستين پادشاهي بود كه پايتخت خود را از عراق به بلخ برد و در عراق ستيزه را با خدا كاخي برافراشته بود. يمن را ويران كرد. پادشاه يمن كه شمربن يرعش نام داشت به جنگش شتافت و او را گرفتار [23] كرد و به زندان انداخت اما سعدي دختر پادشاه يمن دل به كيكاووس باخت و رنج زندان از او بكاهيد. پس از چهار سال رستم او را زندان برهانيد…» در بندهش بزرگ آمده است. « در عهده كيكاوس ديوها قوي شدند واشنر كشته شد. ديوها كيكاوس را بر آن داشتند كه به آسمان رود اما سرافكنده به زمين افتاد و فرشاهي از او جدا گشت پس از آن در خاك شمبران (Shambaran) با بزرگان و سران به زنجير بسته شد. ديوي بود موسوم به زنگياب كه زهر در چشم داشت و از مملكت عربها آمده بود و در ايران پادشاهي يافت به هر كه با ديدگان بد نگاه ميكرد ميكشت….رستم از سيستان برخاسته جامه رزم پوشيده پادشاه شمبران را دستگير كرد و كيكاوس را از اسارت برهانيد….» 16 ماركوارت مينويسد كه « شمبران بندهش بزرگ را بايد سمران Samaran خواند چنانكه در فهرست شهرها آمده است. كشور يمن را كه در ميان سالهاي 562-572 ميلادي خسرو انوشيروان گرفت و در قديم نزد ايرانيان چنين ناميده ميشد » ابن خردادبه نيز عنوان پادشاه يمن را « سمدارشاه » كه بايد « سمران شاه » خواند ، درج كرده و ابنالفقيه به نقل از ابنالكلبي ، ساكنين بربر يمن را سامران ضبط كرده است. 17
ياقوت حموي مينويسد. « دركتاب قديم ايرانيان موسوم به الانشاء « كه شايد منظورش اوستاست و چند جاي ديگر بكار برده است » كه نزد آنان چون تورات يهوديان و انجيل عيسويان است چنين ياد شده كه كيكاوس خواست به آسمان برشود همينكه در پرواز از ديدهها پنهان شد خدا به باد فرمان داد او را نگهبان نباشد. كيكاوس از فراز آسمان پرتاب شد در شهر سيراف فرود افتاد. » و ميدانيم كه سيراف در كنار خليج فارس است. تنها در شاهنامه فرود آمدن كيكاوس را به آمل نشان ميدهد كه از همان اشتباه مازندران ناشي ميشود. سخن مسعودي و اشاره او به « سعدي » دختر پادشاه يمن كه فردوسي او را « سودابه » و دختر پادشاه هاماوران ميداند باعث اين اشتباه است كه بسياري از دانشمندان اهل تاريخ هاماوران را يمن بدانند و حال آنكه هاماوران هم به غير از يمن است و در قسمت شمالي عربستان است و كيكاوس بار دوم در هاماوران گرفتار شد. شادروان پورداود با توجه به گفته مسعودي مينويسد: « هاماوران بايد مملكت قوم قديم حمير و يمن حاليه باشد » 18 و اين درست نيست . چنانكه ديديم در تمام آثار قديم گرفتار شدن كيكاوس را به چنگ ديوان در يمن دانستهاند. و بيگمان به يمن ، مازندران هم ميگفتند و همانطور كه گفتيم به جهات آشكار و نهانبخشي از شمال ايران را نيز مازندران ناميدند. تنها در شاهنامه در گرفتاري كيكاوس به يمن اشاره نشده است. ولي بررسي دقيق در شاهنامه نيز ما را به وجود دو مازندران راهنمايي ميكند. اكنون بهتر است هم براي كوتاهي سخن و هم براي روشن شدن مطلب به بررسي مازندران در شاهنامه بپردازيم. در پادشاهي و به تختنشستن كيكاووس درآمدي است بسيار دلكش. فردوسي كاووس را آنچنان ميشناساند كه در اوج قدرت و غرور جاي گرفته است و براي هرگونه ماجراجويي آماده است تنها انگيزهيي مييابد تا او را از جاي برانگيزد. او ميخواهد اكنون كه به جاي پدر نشسته است نامش از پدر بگذرد. فردوسي در اين باره چنين آغاز سخن ميكند. كند آشكارا برو برنهان پدر چون به فرزند ماند جهان تو بيگانه خوانش مخوانش پسر… گر او بفكند فر و نام پدر مر او را جهان بنده شد سربسر چو بگرفت كاووس گاه پدر جهان سربسر پيش خود بنده ديد.. ز هر گونهئي گنج آكنده ديد گذشته زمن در خور گاه كيست؟ چنين گفت كاندر جهان شاه كيست نيارد ز من جست كس داوري مرا زيبد اندر جهان برتري درو خيره مانده سران سپاه همي خورد باده همي گفت شاه بيامد كه خواهد بر شاه بار چو رامشگري ديوزي پردهدار يكي خوشنوازم ز رامشگران چنين گفت كز شهر مازندران گشايد بر تخت او راه را اگر در خورم بندگي شاه را بيامد خرامان بر شهريار برفت از در پرده سالار بار ابا بربط و نغز رامشگراست بگفتش كه رامشگري بر درست چه فرمان دهد نامور پادشاه[24] همي راه جويد بدين پيشگاه بر رود سازانش بنشاختند بفرمود تا پيش او تاختند برآورد مازندراني سرود به بربط بايست بر ساخت رود هميشه برو بومش آباد باد كه مازندران شهر ما ياد باد به كوه اندرون لاله و سنبل است كه در بوستانش هميشه گل است نه گرم و نه سرد و هميشه بهار هوا خوشگوار و زمين پرنگار گرازنده آهو به راغ اندرون نوازنده بلبل به باغ اندرون همه سال هر جاي رنگ است و بوي هميشه نياسايد از جست و جوي همي شاد گردد ز بويش روان گلابست گويي به جويش روان هميشه پر از لاله بيني زمين دي و بهمن و آذر و فرودين بهر جاي باز شكاري بكار همه سال خندان لب جويبار ز ديبا و دينار و از خواسته سراسر همه كشور آراسته همان نامداران زرين كمر بتان پرستنده با تاج زر به كام از دل و جان خود شاد نيست كسي كاندر آن بوم آباد نيست چنانكه ميبينيم اين وصف اگر چه ميتواند وصف نقاط خوش آبوهوا و سرسبز زيباي يمن باشد اما به طوركلي با طبرستان و سرزمينهاي شمال ايران بيشتر تطبيق ميكند اما اين وصف با وصف جايي كه كيكاوس به آنجا ميرود و گرفتار ديو سفيد ميشود ، به ويژه در توصيفي كه فردوسي از هفتخان رستم ميكند به كلي فرق دارد. حركت كاووس و رسيدنش به مازندران چنين وصف شده است. نهادند سر سوي مازندران چو شب روز شد شاد و كندآوران كليد در گنج و تاج و نگين به ميلاد بسپرد ايران زمين تو را تيغ كينه ببايد كشيد بدو گفت اگر دشمن آيد پديد كه پشت سپاهند و زيباي گاه ز هر بد به زال و به رستم پناه سپه را همي راند گودرز و طوس دگر روز برخاست آواي كوس بدانجايگه ساخت آرام و خواب به جائي كه پنهان شود آفتاب بدانجايگه ديو را بيم بود كجا جاي ديوان دژخيم بود « به جايي كه پنهان شود آفتاب » بيگمان سرزمين مغرب است و در اينجا گفتار شاهنامه با نوشته تاريخ طبرستان و مجمعالتواريخ و كتابهاي ياد شده ديگر مطابق و هماهنگ است و نماينده اين است كه كيكاوس اولا به خارج از ايران سفر كرده است دوم مغرب زمين يعني به سمت مغرب ايران رفته است. اگر چه در برخي از ابيات شاهنامه وصف مازندران در حركت كاوس ، با طبرستان مطابق ميشود ولي چنانكه گفته شد اولا نقطهيي را خارج از ايران به ويژه در ديار مغرب نشان ميدهد دوم به جاهايي اشاره ميشود كه اصلا با طبرستان شباهت ندارد ( مانند جايي كه كاووس به چنگال ديو سفيد گرفتار ميشود و نحوه فرستادن خبر به زابلستان و روانه شدن رستم به خان اول ) در صورتي كه اين توصيفها همه يمن و پيرامون آن را در چشم خواننده مجسم ميكند به ويژه راه طولاني آن كه رستم در پاسخ زال ميگويد به شش ماه رفتست شاه اندران از آن پس رسيده به مازندران چو من وارسم كي بماند نژاد چنو نازك از تخمهي كيقباد رستم خان اول را در مينوردد و به خان دوم ميرسد. و خان دوم را فردوسي چنين وصف ميكند: همي رفت بايست بر خيز خيز يكي راه پيش آمدش ناگزير كزو مرغ گشتي به تن لخت لخت بيابان بيآب و گرماي سخت تو گفتي كه آتش برو برگذشت چنان گرم گرديد هامون دشت ز گرمي و از تشنگي شد ز كار [25] تن رخش و گويا زبان سوار همي رفت پويان به كردار مست پياده شد از اسب و ژوبين به دست سوي آسمان كرد روي آنگهي .. نميديد بر چاره جستن رهي به مرگ روان بر چه افسون كنم بر اين بَّر و اين تشنگي چون كنم شد از تشنگي سست و آشفته شد تن پيلوارش – چو اين گفته شد زبان گشته از تشنگي چاك چاك بيفتاد رستم بر آن گرم خاك در اين خان رستم سرانجام به راهنمايي ميشكوهي به چشمه آبي ميرسد و جان را از خطر مرگ ميرهاند ( ميبينيم كه چنين وصفي تنها در مغرب و سرزمينهاي عربستان مصداق پيدا ميكند. ) خان سوم را نيز با كشتن اژدها پايان ميدهد. در خان چهارم زن جادو را از پا در ميآورد در خان پنجم اولاد را دستگير ميكند و از او ميخواهد كه جايگاه ديو سفيد و زندان كاوس را به او نشان دهد. در اين بخش از سفر رستم به ويژه جنوب عربستان و سرزمين يمن به خوبي توصيف ميشود و ديگر سرزمين طبرستان و شمال ايران حتي به ذهن هم نميرسد كلهدار را روز تاريك شد به اولاد چون رخش نزديك شد به خم اندر آمد سر سرفراز بيفكند رستم كمند دراز به پيش اندر افكند و خود بر نشست ز اسب اندر آمد دو دستش ببست ز كژي نه سريابم از تو به بن بدو گفت اگر راست گوئي سخن همان جاي پولاد و غندي و بيد نمايي ، مرا جاي ديو سفيد كسي كاين بديها نموده است راه به جائي كه بسته است كاووس شاه نياري بداد اندرون كاستي نمائي و پيدا كني راستي بگردانم از شاه مازندران من اين تاج و اين تخت و گرز گران گر ايدون كه كژي نياري بكار تو باشي بر اين بوم و بر شهريار بپرداز و بگشاي يكباره چشم بدو گيفت اولاد: مغزت ز خشم صد افكنده فرسنگ بخشندهپي كنون تا به نزديك كاووس كي بيايد يكي راه دشتخوار و بد وز آنجا سوي ديو فرسنگ صد به پيمايش اندازه نتوان گرفت ميان دو صد چاهساري شگفت كه آهو بر آن بر نيارد گذشت چو زان بگذري سنگلاخ است و دشت در اين بخش چنانكه ميبينيم سنگلاخ و دشت سوزان در ميان ميآيد كه اصلا با طبرستان هماهنگي ندارد از سوي ديگر در آن كنار دشتهاي سوزان شهرهاي زيباي مازندران جلوهگر ميشود كه به آساني سرزمينهاي عربستان و شهرهاي سرسبز يمن در جنوب آن تجسم مييابند نكته ديگر آنكه پس از كشتن ديو سفيد و رهايي كيكاووس ، ضمن وصف شهرهاي مازندران رستم به شهري ميرسد كه ساكنان آن را نرمپايان يا به زباني ديگر دوالپايان و نسناسان تشكيل ميدهند كه اگر به داستانهاي كهن برگرديم ، بسياري از عربها را دوالپا ميگفتند ( و در وصف دوالپا ، گفتهاند موجوداتي سياه و لاغر و باريك كه پاهاي سست و نرم مانند دوال دارند خود را شل وانمود كنند تا مردم بر باديهها آنها را بر دوش گيرند همين كه سوار شدند پاهاي خود را دور كمر آنان ميپيچند و ديگر پياده نميشوند )19 . ( جانوراني آدمنما هستند كه به تازي سخن ميگويند. ) ( دوالپا مانند نسناس است . در برهان قاطع زير نام نسناس آمده است: نسناس بر وزن كرباس ديو مردم را گويند ، و اينان جنسي از خلق باشند و بر يك پاي برميجهند و به زبان عربي حرف ميزنند ). در اينجا دوالپاي تازيزبان و نسناس با نرمپاياني كه رستم با آنها روبهرو ميشود مشابهت تمام پيدا ميكنند. در وصف شهري كه ساكنانش نرمپايان هستند و كاووس نامهيي به شاه مازندران مينويسد و آن را به فرهاد ميدهد تا به او بدهد چنين آمده است. نهاد از برش مهر مشك و عبير چو نامه بسر برد فرخ دبير گرايندهاي گرز پولاد را. . . .
[26] بخواند آن زمان شاه فرهاد را ببر نزد آن ديو جسته ز بند بدو گفت اين نامه پندمند زمين را ببوسيد و نامه ببرد چو از شاه بشنيد فرهاد گرد سواران پولاد خايان بدند به شهري كجا نرمپايان بدند لقبشان چنين بود بسيار سال كسي را كه بيني تو پاي از دوال گذشته از اين بررسي در شاهنامه كه به طور خلاصه انجام گرفت نحوه بازگشت كيكاووس به ايران بسيار جالب است و به خوبي نشان داده ميشود كه از مغرب به سوي ايران برميگردد. و اصفهان را به گودرز ميدهد و رستم را از آنجا روانه زابلستان ميكند و خود فتح هاماوران را به سر ميپروراند… اين مطالب طوري است كه در آن اصلاً پاي شمال ايران به ميان كشيده نميشود نكته جالب ديگر چنانكه گفتيم اينكه در سراسر اين داستان صحبت از رفتن كيكاوس به خارج از ايران است و هيچگاه در هيچ سندي طبرستان و شمال ايران خارج از ايران نبوده است. و حتي دوره اسلامي طبرستان و گيلان كه از نظر حكومتي نيمه استقلال داشتند پادشاهان آن ديار هميشه خود را ايراني و وارث فرهنگ و تمدن و نژاد ايراني ميدانستند و خود را پادشاه ايران ميخواندند و شاعران ايراني نيز آنها را به نام شهرياران ايران ياد ميكردند ( اين نكته بحث بسيار مفصلي دارد. كه در اينجا نميگنجد ) در صورتي كه در داستان كاووس ، مازندران ، خارج از ايران است و پس از پيروزي كاووس و مرگ ديو سپيد كيكاوس در آنجا پادشاهي ميگمارد و به گرفتن باج و خراج از آن بسنده ميكند چنانكه در فتح هاماوران نيز همين وضع به چشم ميخورد يعني پس از گرفتن هاماوران در آنجا نيز مانند يمن ( مازندران ) پادشاهي از خودشان بر تخت مينشاند و او به پرداخت باج سر مينهد به يك نكته ديگر نيز فقط اشاره ميكنم و آن اين است كه نبايد هاماوران را با حيره اشتباه كرد. در اين مقاله بيش از اين جاي توضيح و شرح نيست و اين مطلب را به طور مشروح در دفتري گرد خواهم آورد[27] .
محمودي بختياري،عليقلي. "مازندران يا يمن". دوره 8، ش 89 (اسفند 48): ص 20-27. "پاورقيها": 1- نگاه كنيد به : كورش در بابل از نويسنده. چاپ دانشگاه تهران – نيز نگاه كنيد به مقاله (شكرستان ) از نويسنده در نامه دانشجو از انتشارات دانشگاه تهران – شماره تيرماه 1346. 2- فخرالدين اسعد گرگاني درداستان ويس و رامين ميگويد: به لفظ پهلوي هر كاو شناسد-خراسان آن بود كز وي خورآسد خراسان را بود معني خورآيان-كجا زو خور برآيد سوي ايران 3- بيست مقاله قزويني ، به كوشش پورداود. 4- بيشتر تاريخنويسان و جغرافيدانان قديم و نيز بسياري از شاعران همين باور را درباره ايران داشتند. ابنحوقل در صورت الارض مينويسد: عماد كشورهاي زمين چهار است. آبادترين و پرخيرترين و نيكوترين آنها از جهت استقامت و سياست و تقويم عمارات و فراواني خراج مملكت ايرانشهر و قطب آن اقليم بابل است… » در مجمل التواريخ ويراسته ملك الشعراي بهار ، آمده است:هفت كشور نهادند آباد عالمرا و زمين ايران در ميان و ديگرها پيرامون است… . و نظامي گنجهيي ميگويد: همه عالم تن است و ايران دل - نيست گوينده زين قياس خجل زانكه ايران دل زمين باشد-دل ز تن به بود يقين باشد 5- تاريخ طبرستان ويراستة عباس اقبال آشتياني. جلد يكم. ص 56. 6- مجمل التواريخ ويراستة بهار . ص 41 – 42 . 7- يشتها بخش نخست ترجمة پورداود. ص 245 . 8- فرهنگ ايران باستان نوشتة پورداود .ص 251 . 9- راهي به مكتب حافظ . ص 121. ص 14 . 10- سفرنامه : مازندران و استرآباد ، تأليف ه. ل. رابينو ، ترجمة وحيد مازندراني ، بنگاه ترجمه و نشر كتاب . ص 21. 11- براي نام مازندران رجوع شود به : سفرنامه Dton و كتاب Mazdoran und Mazandaran ص 777 – 783 12- سفرنامه رابينو. ص 226 13- تاريخ بلعمي. ويراستة بهار - پروين گنابادي. ص 578-579 . 14- تاريخ بلعمي. ص 581 (حافظ با توجه بدين داستان است كه ميفرمايد: من آن نگين سليمان به هيچ نستانم - كه گاه گاه درو دست اهرمن باشد(. 15- تاريخ بلعمي. ص . 596 16- نگاه كنيد به يشتها ، ج 2 . ص 228 . 17- (S: 26 ) Eransahr von Mar quart 18- يشتها. ج 2 . ص 228 .
کوه با نخستین سنگ آغاز می شود، انسان با نخستین درد...